توی سنگر با او و چند تا دیگه از بچه ها نشسته بودیم . یکی از بچه ها وارد شد،
پانزده - شانزده ساله به نظر میرسید،مثل بقیه جوان تر ها، شیفته فرهاد شده بود
و نشانی منزلش را می خواست.
فرهاد مکثی کرد و آرام سرش را بالا آورد و گفت:" شما لطف دارین، ما در خد…
بیشتر »